از شوق تا حسرت – سفرنامه ی کربلا
2011/09/24
سلام
باد
چشمها نمیگذارند حواست به خودت باشد.
برای همین مصلحت میبینی تاریکیِ چراغهایِ خاموشِ جلسهیِ احیا را با بستنِ چشمهایت کامل کنی.
و حالا دیگر تو باشی و ظلمتِ محض…
حالا دیگر میشود فکر کنی به بایزید بسطامی، آن هنگام که او را پرسیدند چشمهی آب حیات کجاست و پاسخ گفت مریدان را، در دل ظلمت!
حالا دیگر میشود فکر کنی به حرفهای آن دوست روشندلت که میگفت: دلت بسوزد برای مراقبهی ما، که ما نابیناها تمام حواسمان تمام وقت به خودمان جمع است.
و حالا دیگر میشود به خودت فکر کنی…
درگیرِ به خودت فکر کردن هستی و قرآن به سر داری.
نه که قصدت بیادبی باشد به ادعیهی جاری در فضای مسجد و نه اینکه حتی خوابآلود باشی؛
فقط درگیرِ به خودت فکر کردن هستی و قرآن به سر داری…
این وقتها آنقدر در خودم فرو میروم که گاهی از بازگشتم به این دنیای مثلا واقعی ناامید میشوم
در گرداب ناامیدی اما صدایی میآید
صدایی که هر قدر تلاش کنی مبدأش را نمیجویی
بلندگوی مسجد یا سویدای دل…؟
الهی بحسینٍ … الهی بحسینٍ
همه چیز از همینجا آغاز شد،
از لغزشِ آن قطرهیِ شوق روی گونه
از چشمان بسته و البته از دل ظلمت…
من و یک حاجت
حاجتی که پوزخند میزند به برتری لیلهی قدر بر هزاران شب
حاجتی به وسعتِ کل ارض
حاجتی به وسعتِ کل یوم…
فکر میکنی اصلا اعتبار شب قدر از همین شباهت الف شهر است به کل یوم
از همین شباهت لَیل است به لیلای ما زینب کبری
از پدرِ حسین بودنِ صاحبِ شب!
خدای مهربانی داریم،
دم دمای رمضان بعدی،
درست وقتی که حسرت شبهای قدر گذشته، شوقت را برای آمدنِ رمضانِ در پیش کور کرده،
حاجات باقی مانده در سبد خواستههای شب تقدیر را روی سرت میپاشد،
غرق نعمت میشوی.
غرق نعمت میشوی.
غرق نعمت میشوی…
ابر
آنچه از مهیای سفر باید میگفتم همین بود،
الباقی دیگر همه وسیله بود و ظهورِ همینها در اسبابِ خیر.
چشم باز میکنی و میبینی مشغولی،
مشغول به مشکلترین کاری که در تمام زندگی انجام دادهای،
بستنِ چمدانی برای سفر کربلا….
صدا میکند: آی مرد! دیر شد! چکار میکنی؟
من اما دست خودم نیست.
دانه دانه لباسهایم را توی دست میگیرم!
– با این لباس چند گناه کردهام؟
مچالهشان میکنم و توی کمد پرتاب…
لباس بعدی و لباس های بعدی…
حالا دیگر کمد پر شده و چمدان هنوز خالیست…
چکار کنم؟!
چکار میتوانم بکنم؟
سر درون کیف میبرم و گریه… +
امید ندارم قلبم این همه شوق را تحمل کند،
مدام یادم میافتد به هرولههایی که از کودکی در مجالس عزا میدانداری کردهام.
سیاهیِ در و دیوار هیأت مدام توی چشمم موج میزند.
یعنی همان کربلا؟
همان کربلایی که یک عمر صدایش میزدیم؟
برای همین ناباوریها هم هرگز به سراغ خداحافظی نمیروم،
کسی خداحافظی میکند که رفتنش را باور کرده باشد.
اما اینطور هم که نمیشود.
ذرهای باور میخواست،
بلاخره یک چیزی باید تو را تا فرودگاه و رسیدن به پرواز تهران- بغداد هول میداد!
و خب حق داشت صاحبخانه که دست بهکار شود!
بیت بیت شعرهایی که در تمام طول لباس مشکی پوشیدنهایمان دم گرفته بودیم را امتحان میگیرند…
تشنهی آب فراتم ای اجل مهلت بده!
تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا!
تشنگی و گلوی من که انگاری صحرای کربلا…
خشکِ خشک!
اصلِ دعوتم را از همین خشکی گلو لمس کردم!
چه اگر نبود گلوی دردناک، کجا میشد پایِ باور پیدا کرد برای این همه تهیه دیدن و مقدماتِ سفر؟
سطر اول امتحان را که تمام کنی،
تازه انگار بالای برگه، نامت را نوشته باشی!
ناچاری بیآنکه باورت بزرگ شده باشد خودت را غرق در اشک ببینی.
فرمود: اولادنا اکبادنا!
و چه سخت است سپردن پاره ی لوسِ تنت به عمهاش،
به خواهرت…
چه سفارشها که با لغت لغتش گریه نکردم
– خواهرم! نیمه شبها بیدار میشود، سراغ بابا میگیرد و سراغ آب…
فدای زیارتت آقا! اما چه سخت امتحانی بود! +
امتحانی که بیشتر میآموخت تا بیازماید…
تمام طول سفر را به مردودین صحرای کربلا فکر کردم،
به خانوادههاشان و به محبت تهوعآور میانشان…
محبتی که پسر فاطمه را تنها بگذارد…
ای لعنت به آن، که نامش را به غلط محبت گذاشتهاند…
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانهی تو هر دو جهان را چه کند…
آخرین لحظات در ایران با دلهره میگذرد.
آشنایی با همسفران خیلی زود، میان این دلهرههای لحظات ترک کشور صورت میگیرد.
هواپیما البته شعب ابیطالب نیست اما هجرت، هجرت است!
و چه بزرگ هجرتی است سفر کربلا…
ساربانِ این کاروان همه چیز را خودش تقبل کرده،
حتی ادارهی فکر و دلت هم در این سفر خود به عهده نداری.
برای همین تعجب نکن اگر تو هم لحظهی پرواز،
وانگهی ذهنت درگیر مسلمانان مظلوم جهان شد.
آزادی قدس!
مدام فکر میکنم که این راه
اگرچه نامش کربلاست،
نه این روزها که مقصدش هزار و اندی سال پیش،
کربلا بوده!
حتی اگر صدای رزمندهها،
هنوز در گوشهایمان بخواند:
کربلا کربلا! ما داریم میآئیم… +
و باز ذهنت درگیر آقایی میشود که این روزها بارِ رهبری مملکت به دوش اوست،
عهد میبندی که در زیارتت بیشتر نائبالزیاره باشی تا آنکه زائر! +
و بلاخره فرودگاه بغداد!
باران
چشمهایت پر از کینه دنبال سربازان کفر است،
دنداندرد میگیری بس که دلِ پر بغض و اضطرابت دندان قروچه میطلبد.
جوانان عراقی اما،
با اونیفرمهای شیک و تمیز،
عزتشان از ادارهی کشور به دست خودشان،
آرامشت میبخشد.
گوشهی فرودگاه مشغول خوردنِ پیشغذایِ هواپیما که خیال آزادی قدس تو را از خوردنش واداشته بود میشوی تا وقت رد شدنت از گیتِ انتظامی و تشریفاتِ اداری سر برسد.
– کاظمیه
هر کس نداند خودت خوب میدانی،
کظم غیظ میخواهد، دعوت روسیاهی چون تو!
و چگونه میشد حالیت شود خطرِ فراموشی و گستاخی،
اگر باب ورودت را به حاجتِ عظمای زیارت،
بابی جز باب و الکاظمین الغیظ قرار میدادند.
انگار امام کاظم علیهالسلام از میانِ راهِ زیارتِ جدش امیرالمومنین علیهالسلام صدایت زده باشد که:
همسایههای پسرم رضا،
قبل از رفتن بیایید و از کسای کظم غیظ من عبور کنید.
بیایید که زیاد طول نمیکشد…
یا سریع الرضا!
پدر و پسر امام رضا علیهم السلام…
به چشم بر هم زدنی گذشت و همهاش ماند بُهت.
از طرف بازار که ما را بردند، کاظمین بسیار غریب نمود.
مسیر حرم یک بازار آشفته، مسقف به سیمهای برق که تارعنکبوتوار در هم تنیده بودند…
و باز انگار امام کاظم علیهالسلام از میان راه زیارت جدش امیرالمومنین علیهالسلام ما را صدا زده باشد،
تا با غربت آشنایمان کند…
آمادگی میداد
و دلداری،
قصدش از آن زیارتِ کوتاه،
انگار میهمانداریِ زائرانِ جدش امیرالمومنین علیهالسلام بود فقط!
و چه زود گذشت ساعاتِ زیارتِ کاظمیه؛
اولین نماز شکستهی این سفر،
نمازِ ظهر و عصر!
– نجف اشرف
باید برویم روبهروی ایوانِ طلا بایستیم،
آنجا خیره در عظمت ایوانِ مولا از تو خواهم پرسید، به راستی گناه غالین چه بود؟
جوابت شنیدنیست!
حرم امن مولا امیرالمومنین، هویت ما که میگویند شیعهایم؛
بیاندازه درود خواهی فرستاد به روح شهریار و اعتراف خواهی کرد اگر شهربار نبود تا بگوید:
نه خدا توانمش گفت، نه بشر توانمش خواند
متحیرم چه گویم شه ملک لافتی را
هیچ نمیتوانستی بگویی.
سرزمین نجف پر است از بغض مظلومیت،
عظمتی که بعد از هزار و چهارصد سال هنوز به خوبی حس میشود
و تو فکر میکنی چه کوردل بودهاند آنها که ولایت علی علیهالسلام را در زمان حیاتش انکار کردند.
میبینی که بیخود نیست از میان تمام مشاهد شریف،
نجف را فقط اشرف میگویند…
برای ورود به حرم اشرفِ علی علیهالسلام هر دری را که انتخاب کنی، انگار کسی آغوش باز کرده.
اصلا هر کسی باشی با هر ذائقهای؛ نجف یک احساس مشترک برای همه ایجاد میکند،
نمییابی کسی را که در نجف حال و هوای پدری را حس نکند.
نمییابی کسی را که اقلا یکبار خیره در گنبد زرین مولا علی با پیامبر بزرگوار اسلام زمزمه نکند انا و علی ابوا هذه الامه
عجیب کل شهر نجف هوایش حرمیست و عجیب در حرم راحت هستی،
یادم نمیآید در حرم امیرالمومنین کمبودی احساس کرده باشم.
اصلا آدمی پدر که داشته باشد انگار همه چیز دارد و خب برای همین زائران در نجف عموما تعداد زیارت رفتنهایشان کم است و زمان توقفشان در حرم زیاد.
پیشِ بابا، تا میتوانی حاجاتت را بگو،
پدرها دوست دارند برای فرزندشان کاری کنند.
به مولا علی گله از یتیمی کن و بزرگترین چیزها را از او بخواه؛
خودش!
خودش را بخواه و شفای دردِ سینهاش را به ظهور فرزندش…
اطراف حرم مولا، علمای شیعه،
آنها که حُب و معرفت علی را سینه به سینه به ما رساندند؛
در وادی السلام چه بسیار و گل سرسبدشان مرحوم آقای قاضی،
احساس خوبی نداری!
از خودت میپرسی امانتدار خوبی بودهایم؟!
در حرم، آخوند خراسانی، شیخ انصاری، مقدس اردبیلی و از همه نزدیکتر کسی که قطره قطرهی خونش حیات زندگی ما ایرانیان است.
شهید مصطفی خمینی که بسیار اهالی معرفت، انقلاب اسلامی ایران را خونبهای او میدانند.
هعی! خمینی یادت بخیر،
اینجا محل رفت و آمد تو نیز بوده!
چه داغی در دل ما یادگار گذاشتی با رفتنت…
همیشه میگویم خمینی به ما فهماند که معصوم دیگر چه بوده!
علی دیگر چه بوده،
علی که رمزِ عملیات سربازان خمینی در بیت المقدس بوده دیگر چه بوده!؟
ولله اغراق نکردهام که بگویم بوی بیت المقدسیها در حرم امیرالمومنین پیچیده…
جای گفتنش اینجاست؛
وقتی که نیت کردم نائبالزیارهاش باشم،
فکر میکردم چه زحمتی به دوش خودم میگذارم…
اما نیابت آن بزرگوار، نمکِ سفرهام شده بود و حال زیارتم.
قربانِ نام علی و منوبم که سلفِ صالحِ انبیاء و اهل بیت علیهمالسلام است.
طبق عهدی که بسته بودم،
برگرفته از سفارشهای خودشان،
زیرِ گنبدِ مطهر، زیارت امینالله خواندم.
– کربلاء
اگر کسی راه کربلا را از من بپرسد، خواهمش گفت:
کربلا جایی درست میان شوق و حسرت است.
آنجا حتما دلت را همراه نخواهی داشت…
چه چیز جز کربلا میتواند آدمی را از نجف جدا کند؟
به دل کندن زینب فکر میکنی شبهای نزدیک به شهادت بابایش علی،
چطور دور بستر خونین پدر،
به چشمهای خونبار برادر دلگرم است.
در مسیر نجف تا کربلا،
یک ساعت توقف در زیارتگاه طفلان مسلم علیهمالسلام…
که همراهان همه مشغول نماز شوند
و من اما به زیر گنبد اباعبدالله فکر کنم،
به ساعاتی دیگر
و ساعاتی دیگر،
مقابل گنبد باصفای ابوالفضل العباس،
پیشانی بر زمین داغ کربلا…
اللهم لک الحمد حمد الشاکرین…
بدو ورود به کربلا!
متحیر از گرانجانی خویش،
بودنم بیش از همه وقت تجاهلرنگ است.
پس چرا نمردم؟
فرمود اگر مردم میدانستند چه فضیلتی در زیارت امام حسین علیهالسلام است، از شوق، جان میسپردند و نفسشان از روی حسرت و اندوه قطع میشد.
فرمود اگر نبود تصرف اهل بیت در دل مومنین، ولله قسم از شوق کربلا همگی جان میدادند.
میان بینالحرمین،
آب تعارف میکردند،
جگر سوز!
حیرانی که اول کدام طرف بروی؟
حسین یا عباس؟
درون خودت دنبال کلید میگردی
و باز گلویت که سخت خشک است…
دلِ حسین را میبینی،
بلاخره که امام تابِ تشنگی شیعیانش را ندارد.
برمیگردی رو به پرچم ثارالله
اذن دخول حرم تو، یا ابالفضله
دست عطا و کرم تو، یا ابالفضله…
راه به طرفِ حرمِ عباس کج میکنی
تشنه و گریان.
میخواهی ضریح را ببینی…
گریه اگر بگذارد.
قدری حیرت،
قدری ناباوری
و چند جرعه آب
ولله نمیشود چیز بیشتری گفت،
اصلا حرفهای کربلا قابلیت گفته شدن ندارد،
کربلا همهاش اشک است و حسرت،
همهاش اضطراب است.
نمیتوانی درست زیارت کنی،
نمیتوانی درست راه بروی،
نمیتوانی درست ببینی.
ولله قسم خیلی جاها را در کربلا اصلا نمیشود رفت.
من قتلگاه نرفتم، پلههای تل زینبیه را تا آخر بالا نرفتم،
فکر میکردم تمام نمازهایم را در کربلا زیر قُبه کامل بخوانم اما دوبار بیشتر نزدیک ضریح نرفتم.
کربلاست دیگر!
فقط با چشمانم به همسفران مدام میگفتم:
شما هم مثل من،
میخواستید حالا که آمدهایم،
هیچوقت برنگردیم؟
اووه کی میره این همه برگشت از راه رفته؟!؟ +
میانِ بینالحرمین،
دوست داشتم زنجیر بودم،
زنجیرِ کاسههایِ آویزانِ آبخوری،
چه با وفا بوسه میدادند،
لبهای زائرین حسین را،
چه محکم به ستون آبخوری چسبیده بودند…
کنار عتبهی شریف ابوالفضل،
کمی بعد از مقام کفالعباس،
یک میدان است که مجسمهاش مَشک است،
و آبی که مدام از مشک میریزد…
الآن که فکر میکنم،
نباید بعد از دیدن این چیزها زنده باشم…
پس چرا…؟
نوشتنش هم مثل زیارتش،
تصرف میکنند،
نمیگذارند بنویسی،
فکر میکردم قلم برای کربلا به دست بگیرم چه میشود…!
اصلا انگار بنا دارند قصهی کربلا ننوشته بماند،
کربلا را گذاشتهاند سهم دیدنیها و چشیدنیها
روزهای ماه مبارک رمضان
گوشهای بنشین،
ساعات قبل از افطار
و به عطش فکر کن!
نه با فسفر مغز،
یاد بگیر با بر هم زدن لبهایت فکر کنی… +
کربلا را باید به خون فهمید…
لحظه لحظهاش را باید به تو بفهمانند
و الا با عرض معذرت از حضرت سعدی: از دست و زبان که برآید کز عهده ی فهمش بهدرآید…
– سامراء
خدا شاهد است،
تو اگر با این همه بغض از توهینها،
مزار ویران شدهاش را میدیدی؛
به لحظه جان میدادی.
جان سختی مرا نبین که تجاهلنقش است…
در غربت،
ولله از کربلا پیشی گرفته بود.
با همین چشمهای کور شدهام،
دیدم ضریح نداشت!
نه فرشی برای نماز،
نه ستونی برای تکیه،
داربست زده بودند سرتاسر حرم را
دیدم آن همه ویرانی را!
دیدم که بزرگترین روضه آنجا
نقی صدا کردن مولا بود…
پاک! مطهر! نقی…+
همراهان ما همگی درد هتاکیهایی که در این ایام به امام میشده را چشیدهاند،
تعجب نمیکردم که از لحظهی ورود به سامرا،
بدن نیمهجان هر یک از همراهان را،
در گوش و اطراف حرم ببینم،
تعجب نداشت بچههایی که حتی کربلا خودداری میکردند،
اینجا به صورت خود لطمه بزنند…
پدر و پدر بزرگ امام زمان عجل الله تعالی فرجه!
– کاظمین دوباره
سفر تمام شد،
به همین سادگی ما را از نجف و کربلا و سامرا جدا کردند و برگشتیم،
دوباره کاظمین که حکمت دعوت اولیهی این شهر همان باشد که گفتم.
این بار اما چه باور کنی یا نه،
زائر حسین هستی،
میتوانی به کاظم بودن امام کمتر نگاه کنی و از دور،
امامت را بابالحوائج صدا کنی.
بهترین حرم برای یاد کردن آنها که التماس دعا گفته بودند کاظمیه است.
نمای کاظمیه به کل عوض شده بود!
چیزی شبیه خیابان امام رضای خودمان در مشهد مقدس.
حکمتش شاید نزدیکی این مسیر حرم به مرکز بغداد بود و ازدحام کمتر محل زندگی شیعیان در این طرف حرم مطهر…
صدام حسین است دیگر!
خدا را شکر که کشور بغداد بعد از سالها ظلم رژیم بعث و جنگ و چپاول آمریکاییها،
این روزها رو به بهبودی میرود…
آخرین لحظات زیارت کاظمیه، ساعت هشت و نیم صبح بود که از زمان اعلام شده برای برگشت نیم ساعت میگذشت…
دیر شده بود!
– بازگشت
زبانم به تعریف خاطره نمیچرخد،
خاطره را کسی میگوید که بازگشته باشد،
هنوز بازگشتم و نه حتی رفتنم را، باور نکردهام،
برای همین از پیشواز آمدن آنها هم که بیخداحافظیشان رفته بودیم خجالت نمیکشم،
کسی خداحافظی میکند که رفتنش را باور کرده باشد…
رویش
شاید نفهمی،
من اما به چشم خود،
اینجا را
کربلاتر یافتم…
کرب و بلاتر حتی! +
به خودم نگاه میکنم!
چنان بازگشتهام که انگار هرگز نرفته بودم… +
از توشهی شبِ قدرِ سالِ گذشته،
اصلا ناراضی نیستی،
حالا که اینها را مینویسم،
دوباره شب قدر است،
خدایا!
چه بخواهم جز آنچه در سال گذشته نصیبم کردی؟
تمام دعای این شبهایم،
همان که وقت وداع با حسین گفتم
ولا جعله الله آخر العهد منی لزیارت الحسین…
همین! مال هیچکس نیست!
بسم الله الرحمن الرحیم
ولایتپذیری و تبعیت از امام عصر از وظائف هر مسلمان است و در عصر غیبت، ولی فقیه عهده دار زمام امور مسلمین است. بر هر مسلمانی واجب است تا تبعیت خود را از ولی فقیه خود، هم به صورت زبانی و هم به صورت عملی اثبات کند.
ما وبلاگنویسان و فعالان فضای مجازی وظیفه خود میدانیم تجدید بیعت خود با ولیفقیه را اعلام کرده و اعلام کنیم که حمایتها و همراهیهای ما با گروهها و مسئولین تا زمانی است که در مسیر ارزشهای الهی و اسلامی گام بردارند. ما با کسی عقد اخوت نبستهایم و مرزهای اعتقادیمان را با تمام وجود حراست میکنیم.
ما معتقدیم که مشروعیت مسئولین نظام وابسته به اجرای احکام اسلامی و تبعیت از نایب عام امام زمان (عج) است و اگر کسی در غیر این مسیر گام بردارد، قرار گرفتنش در آن مسئولیت خلاف شرع و قانون اساسی است. ما از مسئولین میخواهیم تا «ولایت پذیری عملی» خود را اثبات کنند و راه را بر هرگونه شایعه و حرفهای حاشیهای ببندند چرا که ما معتقدیم که تبعیت از ولی فقیه در قالب سخنان زیبا نیست و باید این سخنان در عمل ظهور یابند.
تعز من تشاء و تذل من تشاء
بیدک الخیر انک على کل شىء قدیر
جمعی از وبلاگ نویسان و فعالان فضای مجازی
بیشتر در وبلاگ آذرباد
نا احمدی نژادی ها
2011/05/02
سلام
با خبر شدیم اوضاع آنقدرها بد نبوده!
ما مار -شما بخوانید خاتمی- گَزیدگانی هستیم که از ریسمانِ سیاه و سفیدِ محمود احمدینژاد ترسیدیم!
او آنقدرها که این روزها میگفتند، بد و بیولایت نیست
و حتی هنوز هم بسیار قابل اعتماد است…
شاید!!
اما من فکر میکنم اینروزها هر چه نبود یک کشیدهی محکم بود،
برای بیدار شدن از خوابِ چیدنِ تمامِ تخممرغهای نظام،
در سبدِ یک نفر!
طولِ این شش سال،
البته کم ریزش نداشتیم!
خیلیها از همان ابتدا دولت را احمدینژاد انگاشتند و برای انتقام از او به جان همهی دولت و چه بسا نظام افتادند؛
وزرای ملت را گَزیدند و نادیده گرفتند دولت،
چه آنوقت که رهبری تمجید و حمایت میکند
و چه در موضع نقد که قرار یگیرد،
احمدینژاد نیست
و خیلیهای دیگر هم در “دولت شدنِ این دولت” نقش ایفا کردهاند.
خیلیها درونِ این دولتند و ممکن است،
با یکدیگر و با رئیسِ دولت هم بعنوان یک عضوِ دولت،
اختلافاتی داشته باشند،
اما بواسطهی رای نمایندگان ملت استقلال دارند.
استقلالی که نه رئیس دولت و نه ما
فراموشش نمیکنیم!
شاید!!
خیلیها در روزگار فتنه،
با مواضع ناجور
و حتی با سکوت،
تجدید شدند!
خیلیها مواضعِ رهبری را برنتافتند و مردود شدند…
اما “خیلی” را هم ما
فقط به خاطر احمدینژاد
کنار گذاشتهایم!
رقابتِ با او،
رفاقتِ با رقبای او،
رفاقت نکردن با برخی رفقای او
و…
دلائلِ محکمی برای حذفِ این “خیلی” نبود!
فکر میکنم اینروزها
وظیفه داریم از تمامِ آن “خیلی” که،
تنها دلیلِ انزوا و کمکاریشان،
دوستنداشتنِ احمدینژاد بوده
دلجویی کنیم!
چه اینروزها فهمیدیم،
چیزی که زیاد داریم دشمن است،
حقا نیازی به دشمنتراشی،
آنهم سرِ بهانههایی به قد و قوارهی احمدینژاد
نداریم!
برخی نوشته های این پایگاه در دفاع از محمود احمدی نژاد
کفش برای چه کسی؟
توهین به احمدی نژاد، این بار در اجلاس ژنو
اخراجی ها در ستاد احمدی نژاد
با دوربین
چرا به احمدی نژاد رای میدهم؟
نتیجه ی مناظره: میرحسین صفر، احمدی نژاد صد!
احمدی نژاد در گفتگوی ویژه ی خبری
اولین و آخرین مناظره ی انتخاباتی
نود سیاسی
نتیجه ی انتخابات
رای روستاهای ایران
احمدی نژاد در اصفهان
همین! مال هیچکس نیست!
این راستگو
2011/05/02
سلام
صرفا از بابِ “اگر مقاماتِ عارفان را درک نمیکنی، انکار نکن”
نصیحتِ حضرتِ روحالله به پسرش سید احمد خمینی رحمتاللهعلیهما.
پردهی اول:
آوردهاند که هر گبری به پیری…
او که تا یاد داشتهایم زنی بوده پرهیزکار.
نه چون پارههایِ تنِ مادرانِ ما؛
گرانقدر بودهاند پارههایِ تنش،
مجید و مهدی زینالدین!
تقدیمِ اسلامشان کرد.
پردهی دوم:
برای اولین بار مراد ما حفظه الله،
نمایندگیِ خودش را
و امامتِ جمعه
بانضمامِ کلی مسئولیتِ حکومتیِ دیگر،
به کسی سپرد!
تحققِ آرمانی از آرمانهایِ حکومتِ اسلامی…
کَم کَمک حاشیهی درسِ حکومتِ اسلامی،
آرزو میکردم استانداری قم را هم به او بسپارند؛
برای من شریف
و صد البته منفورِ دشمنانِ انقلاب است.
پردهی سوم:
انتشارِ فیلمی که به شهادت آگاهان
و با توجه به تقدمش بر وفاتِ پدرِ شهیدان زینالدین مورخِ سال هشتاد و نه خورشیدی،
از تاریخِ ضبطِ آن قریب به دو سال میگذرد،
نگهداری چند سالهی یک فیلم،
گواهِ کینهای عمیق…
کینهتوزانی اینچنین را،
اگر در حالِ انکارِ اتفاقِ نه چندان بینظیرِ “یا علی گفتنِ نوزادی وقت تولد” مشاهده کردید،
از قولِ من پیغام دهید:
تا کور شود هر آنکه نتواند دید!
ننگ بر پروژهی تخریبتان که اصلِ حکمتِ برپاییِ خصوصیِ خیلی جلساتِ ما، کوریِ دلِ شماست و بس!
پردهی آخِر:
و آنگاه که ارجاع داد سوالکنندگان را به قنداقهی مبارکِ مسیح،
عدهای شروع به تمسخر کردند،
بانویِ پاکدامن و راستگو را!
همین! مال هیچکس نیست!
نامهای سرگشاده به رهبرم
2010/10/20
سلام
از چندی قبل که زمزمهی سفر شما به شهر مقدس قم شروع شد؛
با تصور حضرتعالی در دیدار با برخی آقایان،
مهمی ذهن مرا به خود مشغول کرده!
حالا دیگر این روزها،
حرفهایم گل کرده و این شد که در شلوغیِ برنامهی سفرتان،
وقتی که درگیر سفر هستید و مشغول دید و بازدید با علمای دین!
اینطور مصدع میشوم!
درگیر یک سال قبل از واقعهی عاشورا هستم!
امام علیه السلام فراخوان زدند!
قریب به نهصد نفر از بزرگان دین را؛
دویست نفرشان از اصحاب خاص رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بودند.
از سرزمین مکه!
امام علیه السلام،
انگار برای همیشه با علمای دین صحبت میکنند!
تا کی مردم بخاطر اسلام به شما احترام بگذارند؟
شما کی میخواهید به داد اسلام برسید؟
با احبار و رهبان چه فرق میکنید،
شما هم اگر کنار تودههای مردم نایستید و تا جبرانِ تمام ستمها نهی از منکر نکنید؟
خواستم بگویم آقای من!
این بیست و چهار میلیون نفری که به آن بندهی خدا رای دادند،
بلآخره مردم و تودههای محروم بودند یا نه؟
بلآخره حقی از آنها تضییع شد یا نه؟
بلآخره مخالفینشان مرتکب ضد ارزش و بیعدالتی شدند یا نه؟
خواستم بگویم؛
این سروش، کدیور، مخملباف، بازرگان، نوریزاد، خلجی
-و متاسفانه با اینکه اصراری به دفع ندارم ولی چاره چیست که در این لیست
با آن نامهی دعوت به حکمیت باید نام محسن رضایی
و با آن نامهی بدون بسمالله نام هاشمی رفسنجانی را هم اضافه کنم-
که خواسته یا ناخواسته،
در بازی تقدس زدائی از مقام ولایت،
نامه نگاشتند؛
و آخر هم وقاحت را به آنجا رساندند که بازی عمومی طراحی کردند،
با عنوان “نامهای به آقای خامنهای”
بلآخره ایشان مرتکب منکر شدند یا نه؟
خواستم بپرسم،
از سکوت و حداکثر کلیگویی آقایان،
و اینکه مسخ مقام عالمی در دین چیست؟
و اینکه چه میشود که یک دین الهی
-ولو اینکه اسلام باشد-
اول مسخ و بعد نسخ میشود؟!؟
خواستم ببینم،
اگر سایهی شما بر سر ما نبود؛
این علما تنها با به خیابان ریختن در عزای اهل بیت علیهم السلام میخواستند حفظ دین خدا کنند؟
خواستم خودشان بگویند؛
اگر شما نبودید،
امروز مگر چیزی از اسلام محمدی باقی بود؟
خواستم بدانم؛
حالا که فتنهی سال هشتاد هشت دیگر تمام شده!
اگر لطف و بزرگی شما نباشد؛
ندید گرفتن سنت احترام به علمای دین،
جایز نیست آیا؟
ما که بهر حال گوشمان بفرمان شماست!
خواستم بدانید؛
کوتاهی و بعضا بیادبی برخی آقایان،
موجب نمیشود تا ما،
قدر مهربانی و بزرگی شما را ندانیم!
خواستم اینها را همه بهانه کنم،
بهانه تا نامهای بنویسم مختوم به این جمله که
دوستتان دارم آقا!
خیلی زیاد…
همین! مال هیچکس نیست!
شتر سبز
2010/08/19
سلام
البته که میشود یک جوری توجیه کرد و گردن نگرفت؛
یک بار و دو بارش را اما…
نه مثل این روزهای جنبش سبز،
که حامیان تابلودارش در دشمنی با ملت و انقلاب،
بخلاف اندک مردمان سادهای که به وعدهی قانونمداری و صداقت، طرفداراش بودند،
مدام بیشتر و بیشتر شوند…
دیگر چه جای توجیه است؟
هنوز هم با نام خط امام موجه مینمایید؟
گردن شما نباشد،
گردن قطع شدهی سربازان خمینی است؟
چه کسی سرهای بریدهی پاسداران انقلاب اسلامی را از یاد برده؟
نکند آتش دشمنی ایشان با خمینی فروکش کرده که پای در رکابشان گذاشتهاید؟
آقای نخست وزیر حضرت امام!
تا یادمان هست،
رهجوی راهی بودی که زهره کاظمی رهنوردش بود!
حالا راست بگو!
خداجوی کدام خدانورد شدهای؟
بعد از بهائیان و دراویش و سلطنت طلبان و لیبرالها و سکولارها
پازل امت خداجویات با کوملهها کامل میشود آیا؟
سواری دادن خستهات نکرده؟
وقتش نرسیده تا شرم کنی؟
انگار نمیکنی که انگار،
علاوه بر شترسواری،
شترسواری دادن هم،
دولا دولا نمیشود؟
در همین رابطه:
شباهت موسوی وکومله!
کومله هم به کمپ حامیان موسوی و کروبی پیوست
همین! مال هیچکس نیست!
ما امت صبریم اما…
2010/07/19
سلام
برای دنیاخواهان و قدرتطلبان عالم!
برای آنها که فکر میکنند چیزی جز آرمان و ارزشهای ما برایمان موضوعیت دارد.
برای آنها که فکر میکنند ما اگر ارزشهایمان نباشد،
دیگر ناراحت امنیت اقتصادی و دیپلماسیهای متعفن ایشان خواهیم بود…
برای آنها که یک روز گره تحریم را محکم میکنند تا مردمْ ضعیف،
و یک روز شل میگیرند تا به خیال خود جلوی پیشرفت مدیریت بحران سپاه را بگیرند…
برای آنها که در تحلیلهایشان میخواهند مردم ایران را از تحریم خسته نشان بدهند!
برای آنها که مثل حمیدرضا جلاییپور فکر میکنند ساکت شدن جریان نفاق سبز، نه از سر بصیرت مردم که تنها دلیلش زیادی هزینههای مبارزه برای ضد انقلاب و خستگی مردم ایران از انقلاب و هیجان است…
و برای خیلیهای دیگر مثل کروبی که ارزش ندارند مورد اشاره قرار گیرند…
چند روزی از حادثهی تروریستی زاهدان میگذرد!
من نیامدهام تا از سبزها گله کنم که چرا کشتهشدگان این فاجعه را شهید نمیدانید؟
که مهم نیست.
شهید، شهید است و زنده (نه البته به زندهای شهدای(!) سبز)
چه تو شهید و زندهاش بدانی و چه نه!
نیامدهام تا ناخن بزنم که چه ارتباطی میشود بین ماجرای شهرام امیری و این بمبگذاری پیدا کرد.
که روشن است.
و نیامدهام تا دست آشکار آمریکا و نیروهای مستقرش در افغانستان را در این قبیل حوادث برای کسی جار بزنم.
که اعدام زودهنگام و مشکوک عبدالمالک ریگی هم جلوی آشکاری این ارتباط پلید و شوم را نگرفت…
آمدهام چون دلم سوخته و روحم زخمی شده.
کاش کسی میفهمید…
برای هیچ مردی از شیعه!
و هیچ مردی از ایران،
صبر، واژهای غریب نیست…
صبر، همزاد ما؛
سوغاتی عمهی غیورمان از کربلا!
و نام دیگر مادران شهدای ماست…
ما زادهی صبر،
پرورش یافتهی مکتب صبر
و آشنایی قدیمی و صمیمی برایش…
ما امت صبریم!
خواستم بگویم که بدانند،
ما نه امنیت میخواهیم،
نه شهید خوانده شدن،
نه از تحریم ناراحتیم،
نه از جنگ هراسی داریم.
ما بر تمام کافرانههای ایشان صبر خواهیم کرد.
شما از آتش زدن دل ما خوشحال باشید.
که در این میان یک چیزهایی غیر از آنچه گفتم،
دل ما را خوب سوزاند!
خواستم بگویم تا بدانید، کینههای عمیقی در این میان سرباز زد،
حرفهایی به ریشهی اعتقاد ما زده شد،
دردناک ترین آن مقایسهی احمقانهی شهید فهمیده و جنید ریگی بود.
آنها هنوز دست از اراذلِ کشته شده و حتی توهمات شهیدسازی خود برنداشتهاند؛
وای بر ما اگر بر پایمال شدن حق فرشتگانی واقعی چون حسین فهمیده صبر کنیم…
در همین رابطه
همین! مال هیچکس نیست!