دستهایم
2010/07/21
سلام
تمنایش میکردم سر بالا بگیرد تا نگاهی از چشمانش بدزدم.
تمام وقت اما سرش پایین بود.
آنقدر که به سختی میشد چشمش را در گودی پشت ابروها و انحنای عدسی عینکهایش دید.
در عوض چشم دوخته بودم به کفشهایش و این پا و آن پا شدنش را تماشا میکردم و از دستپاچگیاش لذت میبردم!
خیرهی کوچکی پاهای نگرانش بودم که بغض صدایش را صاف کرد و صدایم زد.
طبق معمول جانمی گفتم، با همان الفهای کشیدهی همیشگی…
– کی این اوضاع تمام میشود؟
کی برای هم میشویم؟
تکانم داد!
خم شدم و چشمهایش را نگاه کردم!
خیرگی نگاهش را از دستهایم برداشت و بلآخره چشمهایش در نگاهم نشست.
لبهایش یک جور سختی خندان اما کاسهی چشمش پر از مروارید…
– دستهای بزرگ و مردانهای داری.
تازه فهمیدم برای چه سر به زیر شده بود.
این اولین نگاهی بود که در چشمهای هم کردیم…
همین! مال هیچکس نیست!
ما امت صبریم اما…
2010/07/19
سلام
برای دنیاخواهان و قدرتطلبان عالم!
برای آنها که فکر میکنند چیزی جز آرمان و ارزشهای ما برایمان موضوعیت دارد.
برای آنها که فکر میکنند ما اگر ارزشهایمان نباشد،
دیگر ناراحت امنیت اقتصادی و دیپلماسیهای متعفن ایشان خواهیم بود…
برای آنها که یک روز گره تحریم را محکم میکنند تا مردمْ ضعیف،
و یک روز شل میگیرند تا به خیال خود جلوی پیشرفت مدیریت بحران سپاه را بگیرند…
برای آنها که در تحلیلهایشان میخواهند مردم ایران را از تحریم خسته نشان بدهند!
برای آنها که مثل حمیدرضا جلاییپور فکر میکنند ساکت شدن جریان نفاق سبز، نه از سر بصیرت مردم که تنها دلیلش زیادی هزینههای مبارزه برای ضد انقلاب و خستگی مردم ایران از انقلاب و هیجان است…
و برای خیلیهای دیگر مثل کروبی که ارزش ندارند مورد اشاره قرار گیرند…
چند روزی از حادثهی تروریستی زاهدان میگذرد!
من نیامدهام تا از سبزها گله کنم که چرا کشتهشدگان این فاجعه را شهید نمیدانید؟
که مهم نیست.
شهید، شهید است و زنده (نه البته به زندهای شهدای(!) سبز)
چه تو شهید و زندهاش بدانی و چه نه!
نیامدهام تا ناخن بزنم که چه ارتباطی میشود بین ماجرای شهرام امیری و این بمبگذاری پیدا کرد.
که روشن است.
و نیامدهام تا دست آشکار آمریکا و نیروهای مستقرش در افغانستان را در این قبیل حوادث برای کسی جار بزنم.
که اعدام زودهنگام و مشکوک عبدالمالک ریگی هم جلوی آشکاری این ارتباط پلید و شوم را نگرفت…
آمدهام چون دلم سوخته و روحم زخمی شده.
کاش کسی میفهمید…
برای هیچ مردی از شیعه!
و هیچ مردی از ایران،
صبر، واژهای غریب نیست…
صبر، همزاد ما؛
سوغاتی عمهی غیورمان از کربلا!
و نام دیگر مادران شهدای ماست…
ما زادهی صبر،
پرورش یافتهی مکتب صبر
و آشنایی قدیمی و صمیمی برایش…
ما امت صبریم!
خواستم بگویم که بدانند،
ما نه امنیت میخواهیم،
نه شهید خوانده شدن،
نه از تحریم ناراحتیم،
نه از جنگ هراسی داریم.
ما بر تمام کافرانههای ایشان صبر خواهیم کرد.
شما از آتش زدن دل ما خوشحال باشید.
که در این میان یک چیزهایی غیر از آنچه گفتم،
دل ما را خوب سوزاند!
خواستم بگویم تا بدانید، کینههای عمیقی در این میان سرباز زد،
حرفهایی به ریشهی اعتقاد ما زده شد،
دردناک ترین آن مقایسهی احمقانهی شهید فهمیده و جنید ریگی بود.
آنها هنوز دست از اراذلِ کشته شده و حتی توهمات شهیدسازی خود برنداشتهاند؛
وای بر ما اگر بر پایمال شدن حق فرشتگانی واقعی چون حسین فهمیده صبر کنیم…
در همین رابطه
همین! مال هیچکس نیست!
برای مصطفی برای هدف
2010/07/18
سلام
برای نوشتن از مصطفی کمی دیر است،
اما دلم نیامد سالگردش بگذرد و اینها را ننویسم…
نام مصطفی مرا به یاد آینده و هدفم میاندازد.
یاد مصاحبهام با یکی از شبکههای صداوسیما،
یاد سوال مجری برنامه که از من پرسید: میخواهی در آینده چکار کنی و برای هدفت چه برنامهای داری؟
یاد سکوت و بهتش بعد از جواب مفصلم.
یاد جوابم…
همچه سوالهایی را از کسی بپرسید که مصطفی چمران را ندیده باشد.
من اما ریشه در خاک مصطفایی دارم که بعد از آن همه تلاش و گذران جوانی در مسیر «دکتر چمران» شدن،
وقت مراجعت به ایران دید که کسی از او «دکتر چمران» بودن نمیخواهد!
لباس دکترینش را از تن در آورد و لباس خاکی «رزمنده چمران» یا همان «برادر چمران» خودمان را به تن کرد…
من ریشه در خاک مصطفایی دارم که استعداد و نبوغ و موفقیتهای علمیاش را روی جان گذاشت و به خاک دهلاویه فروخت…
من اما ریشه در خاک آن مجاهد ربانی دارم!
هم او که وقتی سوال کردند که: سید! تو با آن همه استعداد، چرا راه کسب اجتهاد کبری در پیش نگرفتی؟
چرا دانشگاه پزشکی را رها کردی؟
جواب داد: من دیدم که اسلام مرجع تقلید دارد!
منبری دارد!
دکتر و مهندس و ملا دارد!
من دیدم که اسلام سگ ندارد که پاچهی مستکبرین را بگیرد!
خواستم سگ اسلام باشم برای پاچهی مستکبران!
من ریشه در خاک آن مجاهد دارم که مستکبران را کلافه کرده بود!
من ریشه در خاک رهبرم دارم که فرمود: در انتخاب اهدافتان بعد از علاقه و استعداد، نیازهای جامعهی اطرافتان را ببینید…
حالا تو از من از آینده میپرسی؟
چه میدانم که در آینده وظیفه چیست و من باید کجای این عالم باشم؟
فقط آنقدری میدانم که از روزی که وارد حوزهی علمیه شدهام،
تا به امروز هیچگاه آیندهی خود را در لباس روحانیت مشاهده نکردهام!
هر بار که آیندهی خود را میپایم،
تصویر مردی در خاکی لباس بسیج،
میان تشنگی و گرسنگی و خستگی یک دنیا بیابان برهوت در نظرم میآید…
آیندهی من گویا اینست!
تو میگویی برای آیندهی خود چه کنم؟
چه کنم جز اظهار تاسف از تمام لحظاتی که از عمر، صرف هدفی غیر از آدمیت و وظیفهمحوری گشته است…
نام مصطفی مرا به یاد این چیزها میاندازد…
نام مصطفی تو را به یاد چه میاندازد؟
پ.ن:
1- دوستانی که من را با فیدبرنر دنبال میکنند،
آدرس نم نمک عوض شده!
آدرس جدید نم نمک
2- این نوشته صرفا برای فهماندن این اسباب کشی به گوگل در اینجا نیز قرار داده شده و به معنای ادامه ی حیات این وبلاگ نیست
3- با اصلاح لینک نمک در وبگاههایتان و ادامهی حمایتهای همیشگیتان من را دلداری بدهید…
همین! مال هیچکس نیست!