يك سال
2009/08/29
سلام
امروز از تولد تو درست يك سال گذشته
حالا به نظر من هر آنچه ميبايست بلد باشي ، ياد گرفتهاي …
اندكي راه رفتن
آنقدر كه هر از گاهي به زمين بخوري
شايد اينطور زمين خوردن و زمين خوردهها را فراموش نكني
اندكي حرف زدن
آنقدر كه فقط كمي بتواني از شدت گرسنگي و خوابآلودگي غر بزني
شايد اينطور مدام چشمانت محتاج اشك شوند و گريه را فراموش نكني
اندكي غذا خوردن
آنقدر كه فقط كار شستنت را براي پدر و مادر سخت كند
شايد اينطور براي سير شدن مستغني از شير مادر نشوي و مادرت را فراموش نكني
و بسيار اندكيهاي ديگر كه واقعيتش دوست دارم هميشه اندك بمانند
دوست دارم و ميترسم از اندك نماندن آنها و اينكه تو هم از افزون شدن آنها سود نبري
نگران اين هستم كه روزي براي بيش از اين آموختههايت خوشحال نباشي
نگرانت هستم
بيا و به خاطر دل بابايت يك ساله بمان
اما پسرم !
با همهي اينها خوب ميدانم كه يك سالگي خانهي نهايي تو نيست
كودكي ، نوجواني ، جواني ، ميانسالي و حتي پيريات نيز همينطور است
اصلا دنيا همهاش راه است
يك سالگيات
نه به قدر يك خانهي ابدي
كه به قدر يك چادر مسافرتي
به قدر يك توقف كوتاه در راهي پر ابتلا و انشاءالله بي بلا
مبارك
اميدوارم براي رسيدن به خانهي ابديات توشهي كافي برداري
همين! مال هيچكس نيست!
عينك دودي
2009/08/18
سلام
همه اش صبح ها خمار !
به دنبال کسی
که روز را با او شب کنند
و هر شب گریان
از بیثمری
چشم هايم
شاكي از ناتوانيشان
اما چه جاي گله است
هفت تير كشي هم كه كنند
مگر سرازيري آب رودخانه را نمي بيني ؟
قلب بي نظم يا معده ي تنبل
كداميك بايد الگوي رفتاريشان مي شد
وقتي كه كودك بودند
چشم هايم
گفتند از فشار روزنه هاي اشك
عنابي شدنمان را كه وقت خواب
علاجي نيست
روزها به فكرمان باش
هرم گرما
بي رحمي نور
عينك آفتابي مي خواهيم
چشم هايم
و من شدم تسليم
فقط به يك شرط
كه در دوديِ آن عينك
متبلور باشد
هلال بالا آسمان
هلال پايين زمين
تسليم خواسته ي
چشم هايم
ناگه گريستند
سرازير شد
آب رودخانه
دوباره وقت هفت تير كشيشان شد
چشم هايم
انگار كه ياد چشمان او افتاده اند
عينك طبي اش
بدون دود هم نمايش مي داد
هلال بالايش آسمان
هلال پايينش زمين
من تجلي زمين
و تجلي آسمان
چشم هايش
همين! مال هيچكس نيست!
اعتراف
2009/08/10
سلام
این نوشته
تقدیم به «اسمی از ما مبرها»
آنها که از روزهای اول
مرا در فضای اینترنت
همراه بودند
گه به لطف
گاه به خشم
عقبت را مینگری
ساعتها گوشهی اتاق
پشت رایانه
سگرمههای در هم فرو رفته
و همهاش انزوا
قرار نبود اینطور شود
آن روزها که با هزار خواهش و احیانا زور
پدر را متقاعد میکردی برایت اسباب اینترنت بچیند
قرار بود اینجا مخلص انزوا و گوشه گیریت باشد
قرار بود اینجا دوست داشتن را تجربه کنی
قرار بود کتابخانهی کتابهای مفید و نایابت شود
قرار بود …
چه شیرین قرارهایی بود
و همه ، چه خوب پیش میرفت
دانستهها
صمیمیتها
و حتی عاشق شدنها
بار میکردیشان به قصد دنیای حقیقت
اما قدم از قدم برنداشته
هر مرکبی که بود
به طرز وحشتناکی لنگ میزد
نمیدانی راه دشوار بوده
یا بار کج
هر چه بوده ؛ بار به مقصد نمیرسید
ناکامتر از پیش
هربار که بیشتر تلاش میکردی تا تلخ و شیرین اینترنت را با دنیای حقیقت درآمیزی .
فضای اینترنت همهاش دوست داشتنی
ولی مشکلش همه این که تنها اینترنت است
اما دنیای بیرونی به شکل تهوع آوری واقعیست
واقعیتر از آن که بشود او را حتی رایحهای از اینترنت زد .
امروز بی اندازه خستهای
اعتراف سختیست
اعتراف به احساس پشیمانی
اعتراف به احساس شکست
از همیشهی آنلاین بودنت
حتی از اولین دفعهای که کانکت شدهای
و اینترنت
دوستی که هرگز از آشنایی با او
خوشحال نیستی
شاید به تعداد انگشتان دست نرسند
کسانی که مصادیق این نوشته را
در مورد شخص من به وضوح بدانند
که البته
فرقی هم نمیکند
دانستن یا ندانستنشان
همین! مال هیچکس نیست!