سلام

یک بار نوشته بود دکتر برایش تجویز کرده ؛ هر چند روزی یک بار خواندن شعری یا چند سطر داستانی را….
اما خواندن هر شعر و داستانی اگر هم بیش از چند روز میان شان فاصله باشد و حتی اگر چند سطر بیشتر نباشد برای من تاثیرش عکس است .
آن جا که داستان و شعر درمان بود تمام شد . همین حالا دیدم و این جا … خدا می داند .
بلآخره یک روز هم نوبت این جا می شود. 

داستان سیستان هم با همه ی بی ربط بودنش به حال و هوای «او» آلود من از قائده ی حال بر هم زنی مستثنی نبود !
حال خوبی ندارم . اصلا چه کسی گفته که قلم امیرخانی روان است ؟ من را که در همه ی عمر چیزی بیشتر از این به ظاهر روان خرد و خمیر نکرده .
یاد مزه ی قرمه ای افتادم که توی روغن خودش سرخ شده و مزه اش تا ….

هوایی که تازه بارانش بند آمده تنفس دارد . اصلا خوردن دارد .
طراوتش چهار سال که سهل است لااقل چهل سال لای چروک های ریه و شش های دوده گرفته ات می ماند . نمی گذاردت فراموش کنی …
عجب لطافتی دارد ( داشت ) این ( آن ) هوا…

این ( آن ) جا مشهد یک روز بهاری اما سرد!

همین! مال هیچکس نیست!

كدام ما…؟

2008/05/28

سلام

در مورد او ، من و تو كه نمي توانم حرفي بزنم اما دوست داشتم در مورد «ما»يي كه برايش مي‌نويسم چيزي بگويم .
«ما» ، مردمي هستند كه در كنارشان زندگي مي‌كنم . مردمي كه هر روز مي‌بينمشان و با هر بار ديدن بيشتر دوستشان دارم .
از قم تا كاشان را با سواري برگشتيم (قصه ی آمدنش پیش کش). كنار من پيرمردي نشسته بود كه مي گفت هر روز اين مسير را مي‌آيد . شايد براي اين‌كه بگويد كرايه‌اي كه خودش مي‌خواهد بدهد درست است . نمي دانم . صندلي جلو جواني نسبتا پر حرف و آقاي راننده هم كه گويا از صبح اين مسير را چند باري رفته و برگشته حسابي خسته و حواس پرت بود . طبق معمول همه جا (البته فقط در كشور ما) سر صحبت باز شد و جوان و آقاي راننده براي بالاي منبر رفتن با هم رقابت مي‌كردند . مجتبي كه كنار من نشسته بود خيلي زود خوابش برد و من ماندم و منبرهاي جوان و آقاي راننده و يك چيز ديگر ؛ سگرمه هاي در هم پيرمرد و لب گزه هايش . بلاخره از كوره در رفت و رو به جوان گفت : جوون ، بذار حواس راننده جمع باشه . اينقد باهاش حرف نزن !
اما من هر كار كردم با پيرمرد هم نظر نشدم و با تمام وجود از اين كه دو عضو از «ما» اينطور طي چند دقيقه با هم صميمي شده بودند و حرف مي زدند لذت مي بردم . مدتی هست که این «ما» بیش از پیش برایم پر رنگ شده . فکر می کردم این او مرا از «ما»ی عزیز جدا کند اما خدا را شکر می کنم که هم چنان در بطن و متن «ما» هستم .
اصلا از این شدت علاقه ای که نسبت به این «ما» دارم احساس بدی ندارم . حتی وقتی که در مسجد جبرا(!) پشت به مردم می ایستم و هر لحظه دوست دارم برگردم و به جای قبله رو به مسجدی ها نماز بخوانم باز هم احساس شرک نمی کنم .
خدایا این محبت را تا آخر عمر از من نگیر
خصوصا اگر قرار باشد میزی (خدای ناکرده) میان این «من و ما» حائل شود.
الان احساس می کنم به قاعده ی یک گاو شیرده ما ما کرده ام .

همین! مال هیچکس نیست!

خود کرده؟

2008/05/19

سلام

اگر خودم کرده بودم شاید می شد طلب تدبیر کرد ؛ اما من که هیچ کاره بودم .
خودت هم حکم کردی هم اجرا ؛ و حالا من دنبال تدبیر باشم !؟
ناحق نگو بی معرفت !

اینطور هم نگاهم نکن !
شاید تو هم اگر هر روزت را با حمام آب سرد و غسلی اجباری شروع می کردی ؛ همین طور در حال فوران بودی !
اصلا تو می فهمی جبر یعنی چه؟

همین! مال هیچکس نیست!

سلام

می بینی عزیزم!!!

هر روز کنارت ماندن برایم سخت تر می شود . انگار هر روز یک سنگ به این سنگلاخ میانمان اضافه می شود…

اما کنار هم بودن هیچ وقت به سختی دوری ؛ لااقل برای من نخواهد بود .

من برای با تو بودن از هیچ چیز دریغ نمی کنم .

یاد حسنی افتادم که می گفت :

الهی از خواندن نمازت شرم دارم و از نخواندنش بیشتر

همین! مال هیچکس نیست!

سلام

بی بی دوعالم حضرت زهرا سلام الله علیها فرمودند:

 

خداوندا ؛ در مرگ من تعجیل بفرما

 

 

همین! مال هیچکس نیست!