یادآوری
2011/08/21
سلام
میگفت: برگرد!
از همان راه که آمدهای!
یک نوجوان،
که از راهِ هوس،
آمده!
و یک پیرمرد،
که حالا راهِ بازگشت،
راهِ هوس را،
دیگر نمیشناسد!
برای این حرفها چه پیر!
بیچاره را بگو،
با این سن دیگر
چگونه عاشقِ کسی بشود؟
دست از سرش،
سرِ کچلش،
دیگر چگونه برداری؟!؟
مدام پیرمرد را،
به کنکاشِ خوشبختی میخوانی.
و او هرباره در شک،
کیفیتِ بدبختیاش را با وسواس میگردد
و نتیجه… مثل همیشه!
دیروز از من خواست،
تا از تو بخواهم،
زحمتش ندهی!
این گردشِ تلخ را!
این یادآوری…
حرفهای دیگری هم زد!
حرفهای مفت و تو خالی،
حرفهایی که همهشان صرفِ نظر از معنا،
یک مفهومِ واحد دارد،
دوستت دارم!
هنوز…
همین! مال هیچکس نیست!
من را در نم نمک دنبال کنید