سلام

در گروی کدام نعمت از من بی‌چاره انسانیت می‌خواهی ؟
خیلی در وجود خودم و میان حرف‌ و نقل ها جستجو کردم …

گوش ؛
می‌گفت در گوش دو نعمت نهفته . سماع و استماع
انسان لاجر است بشنود . در همه‌ی عمر و اصلا اول حسی که در انسان به کار میافتد همین است . خوب و بد را بشنود . اصلا نمی‌تواند نشنود . انسان لابد است که بفهمد … این سماع است
بفهمد تا انتخاب کند . تا نشنود نمی‌فهمد که انتخاب کند . اما یک روز اندازه‌ی شنیده‌هایش باید انتخاب کند که چه بشنود … این استماع است

چشم ؛
می‌گفت چشم هم دویی درش نهفته است . نگاه و نظر
چشم را نمی‌توان به همین سادگی‌ها بست . نمی‌شود ندید . انسان باید ببیند . انسان باید بشناسد . همه چیز را ببیند و بشناسد … این نگاه
اما باید کنترل کند . نگاه ، کنترل دارد . چه غریزی و چه معنوی . باید کنترل کرد نگاه را و وای بر آنچه که انسان ببیند ( وای اگر می‌دیدمت )

فؤاد ؛
این را نفهمیدم
یعنی نوشتنی نیست . عقل و دل …

وای بر چشم و گوشی که اثر بد بر فؤاد آدمی بگذارد
صد وای بر فؤادی که اثر بد بر چشم و گوش آدم بگذارد
هزار وای بر من اگر دارایی من برای انسانیت همین باشد .
از دست این موثِر و موثَر به تنگ آمده‌ ، فکر خنجری فولاد نیشم
فکر می‌کنم ، مولایی چون ابی‌عبدلله چطور شد که باطن و مکنون و ضمیرش را بر توحید به شاهد ‌گرفت ؟
کجای راهم ؟

پ . ن : حوالی سالگرد قیصر است . سال پیش برایش این را نوشتم

همین! مال هیچکس نیست!

كدام درد؟

2008/10/24

سلام

يك بار پرسيدم دردي هم بدتر از عاشقي هست؟
بي ادبي نباشد اما خب گفت براي پس دادن خورده ها گير نكرده اي كه ببيني چه درديست …!!
هميشه مي گفتم چقدر بي تربيت است ؛ اين كجا و آن كجا !

تا همين يك سال پيش وقتي درد پس دادن جويده ها بهم فشار مي آورد سرم را تا ناف توي دفترها و سررسيدهاي حوالي سال هاي 81 و 82 فرو مي بردم و مي نوشتم و مي خواندم و خلاصه قضاي حاجتي بود دلچسب
از رمضان گذشته مدرن شديم و نت نويسي ما اينجا شروع شد
شما بهش مي گوييد نوشتن ! ما مي گوييم تخليه
يك جورايي اسباب كشي نوشته ها از ميان كاغذ و سررسيد به اينجا شبيه اين بود كه كسي هفتاد سال از اين قضاي حاجت هاي ايراني استفاده كند ، بعد دكتر برايش تجويز كند كه بايد فرنگي چيز كند ….! بعله
به هر حال ما هم احساس مريضي را داشتيم كه از درد كمر لاجر است فرنگي چيز كند … (عجب چيزي كرديم به نت نويسي ها)

حدود شب هاي قدر همين امسال بود كه او خامي ما را بچگي ناميد و ما را از نت نويسي منع كرد
عشق است و اطاعت … گفتيم چشم
خيلي سوال كردند كه چه كسي گفته نت را كنار بگذارم كه اين طور قرآن وار سر تسليم فرو آوردم

چند روز اول سخت بود اما نمنمك سخت تر هم شد ، تا آنجا كه صبرم لبريز شد و يادم رفت كه مردي به سكوت قيمت دارد
برايش نوشتم : آخر عزيز من ! قرآن هم ناسخ و منسوخ دارد
بيا و ماچه الاغ شيطان را پياده شو و ما را از اين دستپاچگي برهان …
جوابي نداد
تولدم هم گذشت و او را خبري نشد….
چند بار به همان قضاي حاجت ايراني ( كاغذ و قلم ) پناه برديم ديديم نه ! بد جور عادت كرده ايم به اين صفحه ي يادداشت جديد وردپرس
به هر حال سر تسليم فرو آورديم كه درد بالاي درد عاشقي هم هست!

آهاي او
با همه بي انصافي و دل سنگي ات باز هم دوستت دارم

همين! مال هيچكس نيست!