رهبری در راهیان نور
2010/03/15
سلام
پرده ی اول:
حرکت
به مهدی که مدام با تلفنش ور میرفت گفتم:
اگر فکر و دلت را همراه نیاورده باشی، آمدن فایده ندارد.
پرده ی دوم:
دوکوهه، گردان تخریب
تخریبچی، انسان آرامیست که از «خود»ش هیچ حرکتی ندارد…
میان حسینهی گردان تخریب،
درست وقتی راوی از نوجوانان دوازده-سیزده ساله میگفت،
نوجوانی دوازده ساله،
مسافر کوچک بسیج دانش آموزی،
سر روی زانوی من،
عمیق در خواب رفت.
قوزک پایم روی زمین سیمانی حسینیه،
تمنا می کرد تکان خوردنی برای رهایی از فشار سنگینی سرش را،
تخریبچی، انسان آرامیست که از خودش هیچ حرکتی ندارد…
پرده ی سوم:
فتح المبین
آن طرف قتلگاه شیخی،
زیارت عاشورا!
مداحشان میگفت:
حواستان جمع باشد! همه چیز از سقیفه شروع شده.
من زیر لب به مهدی اما گفتم:
حواست هست؟ همه چیز از «کودتای مخملی سقیفه» شروع شده…
پرده ی چهارم:
فکه
راوی میگفت:
اینجا عدهای بسیجی
بعد از تحمل پنج روز گرسنگی،
برای ولیشان پیغام فرستادند،
ناراحت نباشی!
ما تا آخرین نفس در راهت ایستادهایم!
به مهدی گفتم:
تقصیر خودشان بود!
همین حرفهاشان باعث شد،
ارتشیان بعثی،
آنها را با طائران آسمانی،
اشتباه بگیرند،
تا بعد از آن پنج روز،
تنهای خستهشان را،
با ضدهوایی میهمان بهشت ولایتمداران کنند…
پرده ی پنجم:
دهلاویه
وقتی در دانشگاه فلان،
با معدل فلان،
مدرک فلان گرفت،
شاید فکرش را هم نمیکرد در ایران،
ولیاش از او «دکتر چمران» بودن نمیخواهد.
اما وقتی آمد و فهمید،
«دکتر چمران» را به خاک سپرد و شد «رزمنده چمران».
حالا من و تو با تمام نداشتههایمان،
میبینی که چطور ادعای ولایت پذیری میکنیم؟
پردهی ششم:
هویزه
کنار مزار شهدای هویزه،
نمایشگاه تحریم کالاهای صهیونیستی زده بودند.
راستش بدم آمد،
از مارک نوکیای تلفن همراهم.
پردهی هفتم
طلائیه
ظهور ولایت پذیری در اوج!
همه میگفتند بگذاریم و برویم.
حکم حکومتی رهبر اما،
دلهایشان را به زمین طلائیه دوخت.
معروف شدند به خیبریها.
برکت ولایت پذیریشان بود.
خرازی، همت، کاوه، کاظمی، برونسی، کریمی و باکریها
اینها هرچه دارند از خیبری بودن و خیبر هرچه دارد از آن حکم حکومتی است.
فکر میکنم اگر من و تو بودیم،
رهبر برایمان حکم حکومتی میداد؟
پردهی هشتم:
شلمچه
بعد از آفتاب داغ،
راوی میگفت:
هربار که عملیات میشد،
بچهها از فرمانده یک سوال تکراری میپرسیدند؛
از محل عملیات تا کربلا چقدر راه است؟
شاید شلمچهایها نمیدانستند،
زمین شهادتشان،
روزی کربلای ایران نام میگیرد…
پردهی نهم:
خرمشهر
خدا را شاکرم که شهردار خرمشهر نیستم.
یک راه منتهی به فراموشی،
یک راه منتهی به بیتفاوتی،
انسان میماند سر این دوراهی،
سازندگی،
یا باقی گذاشتن آثار جنگ؟
پردهی دهم
اروند
بعد از آب و خاک و باد و خورشید،
میان حرفهای راوی،
یک کشتی از میان آبهای وحشی اروند عبور کرد.
یک کشتی که اتفاقا آب اروند را به شلوارم پاشید و آنرا خیس کرد.
اما پرچم برافراشتهی ایران از بالای کابینش،
چشمهایم را مثل شلوارم…
پردهی یازدهم
محمودوند
میهمان پانزده شهید گمنام بودیم.
نه اینکه اینجا میان خانهی راحتی خودمان،
میهمان آنها نباشیم.
که تمامیت ایران از آن شهداست…
پردهی دوازدهم
شرهانی
زیارت عاشورا با صدای گرفته و اذانی به افق اصفهان!
برای خیلی از دوستان،
تبدیل شد به با نمکترین اتفاق اردویمان
خدایا شکرت که اگر به درد گریاندن کسی نخوردیم،
اقلا گرهای از لبهای دوستداشتنی زائران شهدایت باز کردیم.
بچههای اردویمان را دوست داشتم.
همگی قول دادند تا آخرین نفس،
سرباز پیاده نظام ارتش سایبری،
گوش به فرمان رهبر عزیز باشند.
پردهی آخر:
بازگشت
به مهدی که مدام با تلفنش ور میرفت گفتم:
اگر فکر و دلت را اینجا وانگذاری، آمدن فایده ندارد.
دلی گم کردهام میجویم او را …
بعدتر نوشت:
1- در تمام مدتی که این متن را جمعآوری میکردم، دلم میخواست امسال رهبر انقلاب در جمع زائران سرزمین نور حضور پیدا کنند.
برای همین هم عنوانی انتخاب کردم که در عین حال که به موضوع متن -ولایت پذیری شهدا- میخورد رایحهای هم از آن آرزوی قلبیام داشته باشد.
امروز بعد از گذشت حدوداً بیست روز این امر محقق شده است.
با هم بخوانیم:
همین! مال هیچکس نیست!
2010/03/15 at 9:51 ب.ظ.
پرده اتوبوس
خورشید عصر دوکوهه خیس عرقم کرده است. اما نمی توانم پرده را بکشم و چشمانم را از این صحنه ی آخر محروم کنم…به زودی وارد شهرهایمان می شویم و بر تمام این سفر مقدس پر می اندازیم…
علی علی…
خیلی قشنگ بود…زحمت کشیدی برادر
سلام
حاج آقا الآن با این متن زیباتون یک سوالی برای من پیش اومد!
میشه ؟
همین!
2010/03/16 at 3:20 ب.ظ.
اما حیف و صد حیف که روی این مسئله مانور داده نمیشه .
راویان فقط به فکر … هستند .
بگذریم . الحق زیبا نوشتی .
سلام
حاجی جان مخلصیم
همین!
2010/03/16 at 5:05 ب.ظ.
از این عکس بدم میاد
بدم میاد
بدم میاد
بدم میاد
بدم میاد
بدم میاد
بدم میاد
بدم میاد
بدم میاد
بدم میاد….
:((((((((
سلام
…
موفق باشید
همین!
2010/03/16 at 5:30 ب.ظ.
ما ساندیس جمهوری اسلامی را به دلارهای رنگارنگ مخملی آمریکایی ترجیح میدهیم.
یکی از ساندیس خوران جمهوری اسلامی در ارتش سایبری!
سلام
برادر مهدی ما هم همینطور
موفق باشی
همین!
2010/03/17 at 4:55 ق.ظ.
پرده اول و آخر:گير افتادهايم در جايي كه دوستش نداريم و با افسوس به سفر ديگران نگاه مي كنيم و مي گوييم: اي كاش ما هم آنجا بوديم.
سلام
همان دلی گم کرده ام …
2010/03/17 at 5:50 ق.ظ.
سلام
چه بزرگ شدی
سلام
بله
شما هم ….
همین!
2010/03/17 at 5:55 ق.ظ.
سلام
خیلی متن جالبی بود. احسنت. اما راجع به عکس: اون مارک سونی وایو بدجور تقابل سنت و مدرنیته ایجاد می کنه ها!
سلام
سیستم خودمه دیگه!
این تقابل نیست
استفاده از مدرنیته است برای ارزش ها …
امروز سلاح ما همین است
موفق باشید
همین!
2010/03/17 at 8:02 ق.ظ.
سلام … قبول باشه زیارت !
سوغاتی چی شد پس ؟
موفق باشید .
سلام
سوغات دلی که نیاوردم
دعا که نمی دانم اجابت شود یا نه
کافیست؟!؟
همین!
2010/03/17 at 11:41 ق.ظ.
از سر ما زیادی هم هست !
نوش جان
2010/03/17 at 8:31 ق.ظ.
صلي الله علي زوار الشهدا
از خاك كه بپرسي احوالت را مي گويد
از خاكي كه شهيد در آن گوشت و پوست و خون و اشكهاي نيمه شبش را رها كرده است بپرسي احوال جهان را برايت تشريح ميكند.
از خاك چه پرسيدي و چه شنيدي؟
من: يك سانديسخور
سلام
خاک فقط برخلاف همه جا گرم بود
گرم گرم
می دانی این گرمی یعنی چه ؟
همین!
2010/03/17 at 1:17 ب.ظ.
رهبری در راهیان نور
http://www.talabeblog.ir/n-1795.html
سلام
😀
2010/03/17 at 5:03 ب.ظ.
سلام نمک دون
کیف احوال؟
یادت رفتکه!
چیو؟
بابا، یادت رفت شماره تماس س. سرلک رو به من بدی.
ممنونم عزیزم. دلم برات تنگ شده. این آخریرو راست گفتم. باور کن
سلام
برات ایمیل می کنم برادر
دل به دل راه داره
ان شاءالله تابستون و غرب
موفق باشی
همین!
2010/03/17 at 5:28 ب.ظ.
سلام
خوشا به سعادتتان
ارتش سایبری با شربت شهادت!
سلام
شما نخوریا!!!
ما نصفه خوردیم جانباز شدیم 🙂
موفق باشی
همین!
2010/03/17 at 5:53 ب.ظ.
سلام برادر
هنوز که قسمت ما نشده
ولی ما از همینجا هم دلداده ایم هاااا
انشالله سربلند باشید و سلامت
سال خوبی هم در انتظارتون باشه
سلام علیکم
به حضوره
گر در یمنی و با منی پیش منی
گر پیش منی و بی منی در یمنی
همین!
2010/03/17 at 7:47 ب.ظ.
پرده ی دهم
2010/03/18 at 4:43 ب.ظ.
سلام نمكي عزيز…..من هنوز زندام
چطوري
خيلي با حال نوشته ي ايول قلمت قلمدون
عكس ام يادش بخير ….آن مردان بي ادعا
دعا بكن براي ما
دوست دار شما سيد
سلام برادر
مخلصیم
خوشا ایام همسفری…
همیشه سلامت باشی خوش تیپ
اون موضوع رو هم چشم
باید یه دست کلی به سر و روش بکشم
موفق باشی
همین!
2010/03/20 at 8:58 ق.ظ.
سلام
زيبا بود !
حيف داداشه من تو اين عكسه نيس فقط ! 😦
سلام علیکم
برادر گلی دارید
جدی عرض میکنم
خیلی گل
خیلی دوستش داشتم
سلامش برسونید
همین!
2010/03/21 at 9:23 ب.ظ.
سلام خسته نباشید
لینکتون کردم
2010/03/23 at 8:30 ق.ظ.
جناب نمک کاش به روش گرداب(یک دایره قرمز) خودتون رو معرفی میکردین 🙂
سلام
نفهمیدم یعنی چی؟
دایرهی قرمز؟!؟
من همچین هم آدم مخفیی نیستم
تقریبا با یک سرچ ساده اسم و فامیل و عکس و نشونی و همه چیز من رو میشه در آورد
حالا اگه منظور دیگهای داشتید دوزاری کج من رو عفو بفرمایید
همین!
2010/03/24 at 10:23 ب.ظ.
هزار و چهارصد سال ثقیفه را توی سر ملت زدید بعد خودتان همین جوری رهبر انتخاب کردید.
راستی چرا کامنت من رو پاک کردی؟ نمی صرفید؟
دوست من
واقعا داستان ثقیفه را شنیدهای ؟!؟
خبرگان رهبری چه وجه شبهی با ثقیفه دارد ؟؟
خب یک حرفی بزن که یک جاهل هم لااقل طرفدار داشته باشد
چرا خو چرت میگین!!
مثل همین قصهی کامنتت
من که کامنت شما رو تایید کردم
فکر میکنید توی کامنتهاتون تخم دوزرده میکنید برای موسوی که من تایید نکنم
شما با کامنتهاتون بیشتر بی استدلالی و جوزدگی خودتون رو فاش میکنید
بس کنید این توهم رو
برگردید به آغوش ملت
2010/04/05 at 5:26 ق.ظ.
سرخوش زسبـوی غم پنهــانی خویشم
چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم
یاعلی
2010/04/07 at 7:07 ب.ظ.
این عکسه که تو اون ایستگاه صلواتیه انداختی کلی خاطره برام زنده کرد!
2 بار رفتیم اون ایستگاه صلواتیه اونقدر اذیت کردیم اون آقا مو سفید تره بود که پشت میکروفون حرف میزد؟ با این که خیلی شاکی شده بود همش با مهربونی میگفت برادرا برید ماشینتون منتظرتونه در حالی که ماشینمون خراب بود خودمون میدونستیم یه ساعتی مهمونیم!!
بقیه جاها رو هم مثل شما رفتیم به جز محمودوند!
اما
عجیب هوای دو کوهه دارم هنوز!
سلام
زیارات قبول باشه
ان شاءالله که همیشه در فضای شهدا «حضور» داشته باشیم
موفق باشی